در حسرت سالهایی که گذشت و عمری که سپری شد وبا کوله باری از ندامت ،ندامت از خبط و خطاهایی که در عنفوان جوانی هر کسی ممکن است مرتکب شود ،سر در گریبان خود فروبرده ام و چهره ام برخلاف روزهای گذشته بی آنکه متوجه باشم محزون و متاسف است
در همین حال وهوا بودم که سنگینی نگاهی مرا به خود آورد
با چشمان سیاه و صورت آفتاب خورده اش به من خیره شده بود
سکوت را شکست و دلیل پریشانیم را جویا شد از آنجا که هر روز در بین آنان دم از امید و زندگی میزنم از غوغای درونم سخنی به زبان نیاوردم و بناچار بدون هیچ مکثی از درد کمر شکایت کردم و گفتم کمرم ....
تا صبح از درد ش نخوابیدم
به گمانم با همان پاسخ کوتاه قانع میشود اما او در حالیکه از جایش بلند میشد
پارچه ای را که در دستش بود و با نخ و سوزن بر آن نقش میزد از دستش رها کرد و به سویم آمد
با دستانی که خود حکایتها از رنج و درد داشت شروع به ستردن و محو کردن خستگی و دردی شد که چند لحظه پیش از آن شکوه کرده بودم
با لبخند دستانش را گرفتم و او را به آن سو هدایت کردم واعتراف کردم که مشتمال کمرم بادستانش چقدر دردم را تسکین داد
در جایش نشست و با خوشحالی همانطور که سوزن را نخ میکرد بهم قول داد هر وقت که لازم باشد خستگی را از تنم می زداید
او نمیخواست کسی را که قرار است امید را حتی لحظاتی در آن خانه در دلش میهمان کند اینگونه پریشان ببیند
او نمیخواست کسی را که ادعا میکند زندگی همیشه در جریان است و هیچوقت برای تغییر دیر نیست و هر لحظه باید امید داشت و ادامه داد، لحظه ای پریشان ببیند
اینگونه بود که بار دیگر عشق و همدلی را از آنان اموختم
ایکاش در توان ما هم بود که لحظه ای درد و پریشانیه حاصل ازجور وجفای زمانه را از تن خسته و کوفته شان دور کنیم
ایکاش روزی راه آنان نیز برای رسیدن به آنچه که باید باشد و نیست هموار گردد
راهی که از مردم ناهموار، اینگونه برآنان سخت گشته
به امید آن روز...
📖🖋 دلنوشته یکی از داوطلبین خانه اشتغال دروازه غار
کانال تلگرام:
🏡 @darvazeghar