#داستان_کوتاه_خانهایرانیدروازهغار
🔖داستان اول از مجموعه داستان های خانه ایرانی دروازه غار که از زبان اعضای داوطلب و همینطور نوجوانان عضو خانه روایت میشود .
1️⃣ داستان اول :
📖 " درد هایی بزرگ برای شانه هایی کوچک "
دخترداییش که امسال وارد رشته ی حسابداری شده، از من میخواد هر هفته بعد از کلاس زبان، یک ساعت هم بهش مبانی کامپیوتر یاد بدم تا از بقیه همکلاسیاش که از بچگی با لپ تاپ و کامپیوتر بزرگ شدن عقب نمونه... از اینکه دیروز سر کلاس کامپیوتر حتی بلد نبوده کامپیوتر رو روشن کنه ناراحت نبود چون دیشب تا صبح از خدا خواسته من قبول کنم یه ساعت بیشتر بمونم و بهش کامپیوتر یاد بدم و مطمئن بوده خدا دعاش رو مستجاب میکنه و بعد از جواب مثبت من، با ذوق و شوق بیشتری از دبیرستان جدید و معلمها و دوستاش تعریف میکنه .
گوشم به تعریف های بچه هاست ولی چشمم به اوست که برخلاف همیشه آروم تو فکر فرو رفته. حتی تو اون روزایی که پدر و مادرش میخواستن از هم جدا بشن اینهمه ساکت و آروم ندیده بودمش.
برای اینکه از فکر بیاد بیرون ازش میپرسم
What is your favorite job?
میگه راجع بهش فکر نکردم... وقتی فارسی جواب میده یعنی کاملا بی حوصله ست
میگم خب بهم بگو الان راجع به چی داری فکر میکنی
میگه "خانم میدونی شیرکاکائو چند شده؟"
میگم نه
میگه واسه اینکه شماها پولدارید، هیچ وقت مشکلت دونستن قیمت شیرکاکائو نبوده
خلاصه بعد از کلی توضیح در انتها متوجه میشم شیرکاکائویی که اون پارسال هر روز تو مدرسه میخریده هزار تومن، امسال شده دو هزار تومن ولی پول تو جیبی اون همون هزار تومن باقی مونده.
نمیدونم پدر و مادرش برای بچه ای ١٢ ساله چجوری میخوان معنی تورم و ارتباط دلاررو با قیمت شیرکاکائو توضیح بدن ولی میدونم که حتما کمر پدرش زیر دردهایی اینچنینی خم شده....😞
⭕️پایان