۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نوشته» ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۳ ب.ظ
در انتظار روزهای زیبا...

در انتظار روزهای زیبا...

#داستان_کوتاه_خانه‌ایرانی‌دروازه‌غار


🔖داستان دوم 



💙👶🏼به مناسبت روز کودک و برای کودکانی که هرگز کودکی گم‌شده‌شان را پیدا نکردند. 


2️⃣ قسمت دوم از مجموعه داستان های خانه ایرانی دروازه غار که از زبان اعضای داوطلب و همینطور نوجوانان عضو خانه روایت میشود :


📖سال هاست منتظر روزهایی قشنگم اما نمیدانم چرا این روز ها نمیرسند...

لحظه ای ترسیدم ,لحظه ای لغزیدم, لحظه ای سکوت کردم, لحظه ای هم گریستم اما پشت تمام این حس ها امیدی داشتم . امیدی برای گذشتن از صخره هایی که مانع وجودم می شدند.برای گذر از آتشی که خیلی هایمان را در بر کرده بود؛ پیراهنم کثیف بود اما قلبی که زیر آن پیراهن کهنه می تپید خیلی بزرگ بود. قلبی که انقدر تندتند میزد که نیازی به لباسی نو نداشتم چون میخواستم تنها گنجینه ی عشقی که دارم رویش همیشه کثیف باشد تا کسی او را از من ندزدد...

چشمانم نقطه ای بی هدف از آسمان را جست و جو می کرد. با اینکه کاسه‌ی گداییم را بسوی خلق الله دراز میکردم اما همچنان با همان لبخند کودکانه و با همان ترس ها حاشیه ای از این دیار غربت می نشستم.

درمیان لحظه ها گم شده بودم که خاطره‌ی سیاه پدرم که خواهرم را کشان کشان از پله ها پایین می آورد و فریاد و ناله و التماس های خواهرم که هیچ شنونده ای نداشت و همچنان نظارگر جنون پدرم بودم قلبم را تکه تکه می کرد، خواهرم مانند جسمی سنگی مرد اما سقوط پدرم از اوج جنونش درمیان دود و کراک و اعتیاد  که خاکستر شد را هنوز گوشه ای از ذهنم دارم...  

 برای همین بود که همیشه نقطه ای بی هدف را نگاه میکردم...

📝 اطمینان داشتم که من هم روزی مانند تکه سنگی خرد می شوم اما باز وقتی برای کار کردن  میرفتم , انسان هایی با قلب های مهربان که  گاهی به سویم می آمدند و دلم را نوازش می کردند و وجودم را سرشار از عشق و امید می کرد.  چند ساعتی محو  زندگی، آینده و عشق بودم که باز از دنیای خیالی‌م بیرون آمدم و پا به دنیایی حقیقی که جز سیاهی و تباهی نداشت  گذاشتم.

🍂برگ ها کمرنگ میشوند اما آسمان رنگش را عوض نمی کند. قلب ها پرپر میشوند اما هنوز خاطره‌ی نگاه عابری که دستش برایم دراز شد تا مرا بلند کند فراموش نشدنیست...

🥀 همه میتوانند با درد وجودم را بسوزانند  اما باز هم  من زنده ام و در تمام زمان ها و  انسان های خوش قلب , در تمام کودکانی که معصوم اند زندگی میکنم.

پس چرا صبح هست اما هنوز زندگی تاریک هست...


☘️پایان  

————————

🖌 به قلم سولماز از نوجوانان خانه ایرانی دروازه غار که دستی بر نوشتن روایت های مختلف از کودکان دارد.

————————

کانال تلگرام:

🏡 @darvazeghar



۱۸ مهر ۹۷ ، ۱۳:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سه شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۷، ۰۲:۱۵ ب.ظ
بوی مهر

بوی مهر

📝☀🍂کم کم دارد میرسد آن صبح هایی که روبه پنجره ی زرد و نارنجی نشستم و دارم بیرون را تماشا میکنم.
کیف ها بر دوش و کتاب ها در دست. چه حس لذت بخشی هست که صبح زود بیدار شوی و کودکت را برای مدرسه رفتن اماده کنی و چه دردناک هست ببینی کودکی بجای رفتن به مدرسه کوله باری پر از غم پشت کرده و فالی پر از درد در دستانش هست و راهش را کج میکند و بسوی چهار راه میرود چه سخت هست ببینی کودکی از خوشحالی گریه میکندو کودکی از خیانت و توهین اطرافیانش ناله میزند...درد کودکی که می بیند فرق او با کودکی که مدرسه میرود را فقط خودش میداند درد آن کتک خوردن های صبح زود برای کارکردن در سرچهار راه را فقط خودش میداند.
بوی مهر می آید، مهر برای کسانی که مدرک تحصیل دارند لذت بخش هست و برای کودکانی که بی شناسنامه و کارگر کوچک خانواده هستند بدبختی سهمگین است.
در نگاهش ناامیدی بر زبانش ترانه ی غم زیر پایش آدم هایی بی تفاوت بر دستانش درد و رنج کودکی تا بتواند ان را با کسی قسمت کند...
پیش رویش دنیایی تاریک که هنوز تاریکی سحرش نشکسته, هوای کثیفی وجودش را تسخیر می کند.
خواب هایش، کابوس هایش، رویا هایش، آرزو هایش همه و همه یکی می شوند و وقتی بیدار میشود شبیه به یک کودک مرده هست که نه آرزویی دارد نه رویایی دارد و نه خواب و کابوسی دارد فقط و فقط زنده هست اما زندگی نمی کند.
پس تا میتوانی زنده بمان و زندگی کن و عشق بورز که دیر یا زود قرار هست سال ها به اجبار بخفتی...

🔖 نوشته ی سولماز از نوجوانان خانه ایرانی دروازه غار .
📸 عکس ها از کلاس درس خانه ایرانی قصرقند سیستان و بلوچستان و  خانه ایرانی دروازه غار
————————-
🏡 @darvazeghar

۰۳ مهر ۹۷ ، ۱۴:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
يكشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۰۰ ق.ظ
بیگانگان آواز می خوانند و آشنایان خاموش اند...

بیگانگان آواز می خوانند و آشنایان خاموش اند...

 📖 اینجا بیگانگان آواز میخوانند اما آشنایان خاموش می مانند.
کودکی در زیر آب با موج ها میجنگد اما افسوس که قایقی کوچک که هر صبح با او بازی میکرد به کمکش نمی‌آید. نفس هایش آرام آرام کم می شوند اما باز فریاد دلش را هیچ سکوتی نمیشکند، دست و پا میزند شاید که با دیدن دستان کوچکش مترسک هایی که قدرت در دستانشان هست دلشان به رحم بیاید غافل از اینکه آن ها دلی ندارند.
در این شب های تاریک که آسمان از زمین و زمین از آسمان می ترسد صندلی کوچک ، تخت خواب کودکی تنها میشود.
آری در این شب ها که هر آدمی با تصویر چهره‌ی خود بیگانست، کودکان گاه در میان موج دریا و گاه درکنار سطل زباله جان میدهند.
من میروم من از شرم شبی که صبح می شود و این اتفاقات را می بیند و زار زار به خود میگرید فرار میکنم اما باز این تاریکی مهلت نمیدهد تا مانند کبوتری پر بکشم.
چه بگویم تا کودکانی که قربانی این روزگار شده اند آرامشی بگیرند، چه کنم تا سردی نفس هایشان شب های گرم مرا یخبدان نکنند.
در اینجا که هر آدمی با اشنای خود غریب هست چشم دریا با نگاه های آسمان همه چیز را به خود دیده است. اینجا خیلی وقت هست سوریه شده است میان بی عدالتی ها و ذلت، میان بی رحمی هایی که در سیاهی شب با سکوت های کودکی تنها قصه اش به سر میرسد...

📝 به قلم سولماز از نوجوانان خانه ایرانی دروازه‌غار
۲۵ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سه شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۵۹ ق.ظ
کثرت و وحدت رنگ ها...

کثرت و وحدت رنگ ها...


رویایش را داشته باش حتی اگر در دنیایی زندگی کنی که مردمانش برای خواسته هایشان و برای پررنگ شدن حاضرند هزار رنگ باشند چون فرق بین رنگ ها را نمی بینند رنگ در سیاهی و سفیدی نیست. رنگ در سرخی و سبزینگی نیست. رنگ ها و آدم ها مثل هم هستند اما تنها فرقشان در این است که آدم ها میتوانند زندگی کنند اما زنده بودن برایشان مشکل هست در حالی که رنگ ها به آنها جان می بخشند.
قوم ها و مذهب ها بوی رنگ نمیدهند بلکه بوی عطری را میدهند که درکنار یکدیگر میشود آن را احساس کرد هرچقدر فاصله هایشان زیاد باشد دنیا بوی بدتری میدهد اما اگر هرچقدر نزدیک هم باشند بوی غنچه ای را میدهند که تازه به گلی زیبا تبدیل شده است. پس از رنگ ها بیاموز که هیچ وقت با یک رنگ رنگین کمان بوجود نمیاید و از گل ها بیاموز که با خار یک گل، نمیشود تمام گلستان را چید و از آدم ها بیاموز که اگر دستی را بگیرند همه ی دست ها بسویشان دراز میشود....
آری این هست همبستگی. اینست عشق بین مذهب ها و قوم ها. اینست دل هایی که یک رنگ نیستند بلکه با اسلحه‌ای پر از رنگ بسوی آسمان شلیک میکنند.
امروز می نویسم برای لحظاتی که میان مذهب ها و قوم ها له شده بودم و نمیدانستم حقیقت چیست؛ نمیدانستم معنی رنگ سرخ و سفید چیست. نمیدانستم وگرنه بجای تک رنگ بودن با همه ی دنیا یکرنگ میشدم .
پس ما رویایش را داریم و به آن ایمان داریم و با گام های سخت بسویش میرویم....

📝نوشته‌ی بسیار زیبای سولماز از 
نوجوانان خانه‌ی ایرانی دروازه غار

~~~~~~
🏡 @darvazeghar
۰۶ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۱ ق.ظ
یه دل نوشته از طرف یکی از مایی که زنده ایم و میبینیم

یه دل نوشته از طرف یکی از مایی که زنده ایم و میبینیم

گاهی میشه تو زندگی با خودت میگی همه چی تحت کنترله و مثل بقیه روزها آروم به کارات میرسی ،بی خبر از اینکه توی دنیایی هستی که خیلی چیزا داره تغییر میکنه که مهم ترینش خودتی! تو داری مدام تغییر میکنی و تغییر میکنی...
یک روز مثل همیشه بچه ها سر کلاسشون بودن ، زنگ خونه علم به صدا دراومد... جلوی در که رسیدم دوتا دختر بچه و دوتا پسر بچه ایستاده بودند؛ همشون رو شناختم به جز پسرکی که یکی از چشماش سیاه بود و معلوم بود کتک خورده ...

ادامه مطلب...
۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۲:۳۱ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰