⭕️ یکی از پنجشنبه های تابستان ۹۶

 من در عنفوان جوانی درگیر دغدغه های زندگی روزمره یک روز صبح با خستگى تمام از خواب بیدار میشوم و با خود فکر میکنم امروز همان روز خاص است. با بقیه روزهایی که از روی عادت به دنبال زندگی خودم از خانه بیرون میرفتم فرق دارد.

ذوق و اشتیاقی همراه دارد. 

با این فکرها از خانه بیرون میروم. مسیر زیادی تا خانه علم است. حدودا یک ساعت طول میکشد. از مترو مولوی بیرون می آیم. یاد روز اولی میوفتم که با شوقی همراه با ترس میخواستم به خانه علم بروم. تمام صحنه ها و حس ها تازه می شوند.

انگار وارد شهری جدید شده ام

آدم هایی را میبینم که ظاهرشان نامرتب و ژولیده است. و در  صورتشان درد موج میزند.کودکانی را نیز میبینم که  دست فروشی میکنند. بعضیشان در کنار پدری معتاد، عده ای هم تنها مشغول کارند. بچه هایی که خستگی امانشان را بریده است. محتاج یک قطره توجه و تشنه جرعه ای محبت اند. کودکانی که پا به پای رنج می آیند و  کسی نیم نگاهی به آن ها نمی اندازد...

وارد کوچه میشوم کوچه همان کوچه؛ ولی آدم هایش انگار عوض شده اند. نسبت به روز اول حس اطمینانی بهم دست میدهد. انگار آن جورها هم که فکر میکردم ترسناک نبودند. اگر هم ترسی است شوق دیدن کودکان آن را از بین میبرد...کودکانی که نامیدانه فکر میکردم نمیتوانم برایشان کاری کنم. 


 یک سال از آن زمان می گذرد و من هنوز از همان خیابان و همان کوچه ها میگذرم. کوچه های محله دروازه غار. ولی اکنون ترسم تبدیل به عشق شده است. عشق به کودکانم. اکنون من محتاج آن ها هستم محتاج کودکیشان،عشقشان،کودکانی که تا دیروز رهگذری برایشان بودم. خودخواهانه فقط عبور میکردم و میگذشتم،اکنون با افتخار دوستشان شده ام. معلمشان شده ام.

به خانه علم میرسم و صدای کودکان مرا پر انرژی تر میکند. صدای کودکانی که بازی و درس آرزوشان بود و اکنون در خانه آرزویشان مشغول کودکی کردن هستند.خانه ایرانی دروازه غار 🏡


دلنوشته الهام، عضو داوطلب جمعیت امام علی(ع)

https://goo.gl/2jMbMu

〰〰〰〰〰〰〰〰〰

@darvazeghar