◀️چند ساعتی از سال تحویل نگذشته است که کودک کوچکی را می بینی، درازکش کنار یکی از میادین این شهر افتاده است. نامش و سنش را می پرسی، پاسخ نمی دهد. تنها تو را نگاه می کند. اصلا از چهره اش نمی فهمی که دختر است یا پسر. گوشواره ای به گوشش تو را آگاه می کند که این کودک دختری کوچک است. سوالهایی از ذهن تو می گذرد، همان سوالهای همیشگی. " سهم این کودک از نوروز چه بود؟" "چرا حتی جوابم را نمی دهد؟" 

به او می گویی که سال نو شده است! انتظار داری خوشحال شود از اینکه سالی دیگر آمده است. اما تنها با نگاهش در سکوت جواب تو را می دهد. 

هنگامی که کنارش نشستم، توجه چند نفر به او جلب می شود و در کاسه اش پول می ریزند. اما حتی به پول ها هم واکنش نشان نمی دهد. خب پس تو چه می خواهی؟ سوالهای ذهنی ات بیشتر می شود. "چرا این بچه به چیزی واکنش نشان نمی دهد؟" بعد افکار پشت سر هم قطار می شوند: "نکند معتادش کرده اند؟"، "خانواده این کودک کجاست؟"

...

◀️اما همه این سوالها برای او فرعی است و بیراهه. با تفاوتی اش تو را به سوال اصلی رهنمون می کند. سوال اصلی این است: ما با کودکان سرزمین خود، با کودکان جهان خود چه کرده ایم که بسیاری از آنها مانند این کودک نه دیگر سال نو برایشان فرقی دارد و نه پولی که مردمان برای کم شدن عذاب وجدان خودشان در کاسه معصومیت این کودک می ریزند. جهان با آینده خود به راستی چه کرده است که دیگر صدای اسلحه و جنگ از صدای شادی یک کودک دلنشین تر شده است؟ ساز این جهان با چه چیزی کوک می شود؟ زخمه ساز مرگ بر سیم بی تفاوتی می زند و کودک اولین قربانی این سمفونی وحشت است.

...

◀️مجبور می شوی این کودک را نیز ترک کنی. به مانند صدها کودک دیگری که از کنارشان گذشتی. او به رهگذر بودن انسانها عادت دارد. اما تو به رهگذر بودن عادت نداشته باش. کودک همچون گل سرخ عطر خود را می پراکند. نمی توان در فضای هستی اش، عطر وجودش را نادیده گرفت. نباید رهگذر بود که رهگذر تنها شمیمی می شنود و فراموش می کند. اما سرمستی از آن کسی است که بودن خود را به بودن این کودکان گره می زند.


https://goo.gl/FXGDXR

https://t.me/darvazeghar