گاهی میشه تو زندگی با خودت میگی همه چی تحت کنترله و مثل بقیه روزها آروم به کارات میرسی ،بی خبر از اینکه توی دنیایی هستی که خیلی چیزا داره تغییر میکنه که مهم ترینش خودتی! تو داری مدام تغییر میکنی و تغییر میکنی...
یک روز مثل همیشه بچه ها سر کلاسشون بودن ، زنگ خونه علم به صدا دراومد... جلوی در که رسیدم دوتا دختر بچه و دوتا پسر بچه ایستاده بودند؛ همشون رو شناختم به جز پسرکی که یکی از چشماش سیاه بود و معلوم بود کتک خورده ...قلبم لرزید . پرسیدم اسمت چیه ؟ آروم اسمشو گفت .جلوتر که اومد چشمم خورد به دستش که جای سوختگی عمیقی روش بود و حسابی هم چرک کرده بود . لحنم تغییر کرد و خیلی آروم پرسیدم چی شده اما جواب نداد! نفسم حبس شده بود . آوردمش توی خونه علم با اینکه کلاس نداشت. بچه ها همه جمع شدن دورش ، بهش گفتم چشمت چی شده پسرم اما بازهم جواب نداد...
نگران بودم ...حس میکردم پسرم جلو چشمامه...از وقتی مادر شدم بچه ها برام معنای تازه ای پیدا کردند و نمیتونم دردشون رو ببینم .دلم میخواد فریاد بزنم وقتی می بینم آزار می بینن و جای درس و مدرسه تو مترو و خیابون هستن . چرا همه ی ما فراموش کردیم جای بچه ها خیابون نیست ؟ چرا مثل سنگ بی تفاوت شدیم و برامون عادی شده تو مترو و خیابون یا هر جای دیگه ببینیم که بچه ها کار میکنن ؟ برای چی کار میکنن ؟ شده یک بار حس کنیم اگر بچه خودمون باشن چی ...!؟
.
.
.
نوشته شده توسط شراره
از اعضای تیم آموزش خانه علم دروازه غار