سایت شهروندان – لعیا درفشه:
نمایش «هفتمین برخون خوان رستم» به نویسندگی و کارگردانی شارمین میمندینژاد که از مدتی پیش در خانه هنر جمعیت امام علی (ع) با بازی اسماعیل نکوهی و فرهاد سرلک اجرا میشود روایتی است دیگرگونه از رستم و سهراب؛ رستم و سهرابی که در جنوبیترین نقطه شهر، حاشیهنشیناند و هرگز به متن هیچ شاهنامهای و نه حتی هیچ شناسنامهای راه نیافتهاند.
هفتمین برخون خوان رستمچند روز قبل وقتی نشانی محل اجرا را از گارکردان این نمایش میگرفتم با شنیدن نام مولوی ذهنم طبق عادت به سمت تالار مولوی رفت، گفتم میشناسم و او بلافاصله توضیح داد که منظورش مکانی در خیابان مولوی است. گفت ما بچه ها را برای اجرا به شمال شهر نمیبریم، کسی اگر میخواهد نمایش را ببیند بهتر است خودش به اینجا بیاید.
وقتی به نشانی مورد نظر رسیدم فهمیدم ماجرا این بار فرق دارد، اینجا خبری از سالن تئاتر با سنگهای مرمر و صندلیهای چرمی و پردههای مخمل نیست؛ خانهای دوطبقه و قدیمی وابسته به گروه امداد-دانشجویی جمعیت امام علی (ع) که انگار دستی به سر و رویش کشیدهاند با چند اتاق کوچک که هر یک برای فعالیتی خاص در نظر گرفته شده.
در طبقه دوم در یکی از اتاقها تعدای کارهای دستی و تابلوهای کوچک نقاشی شانه به شانه چیده شدهاند؛ نقاشیهایی که خودشان به تو میگویند از تخیلات رنگی بچهها جان گرفتهاند، رنگهایی که میخندند، میگریند، حرف میزنند، آواز میخوانند و گاه خاموشاند و ساکت؛ اما همه آنها در یک چیز با هم مشترکاند: معصومیت کودکانه؛ معصومیت دخترکانی که در زندگی واقعیشان خبری از این همه رنگ نیست، آنها جز با رنگ خاکستری روزهایی که با کار در پیادهروهای شهر به سیاهی شب وصلهاش میکنند با رنگ دیگری سر و کار ندارند.
اینجا شبیه هیچ یک از گالریها و سالنهای تئاتری که تا به حال رفتهام نیست نه خبری از دستهگلهای گرانقیمت است و نه از روشنفکران تازه به دوران رسیده با رفتارهای پرتکلف. اینجا خانه پریان است، خانه دخترکانی که با قصههای سفیدبرفی و عروسکهای موطلایی و کمرباریک بیگانهاند؛ دخترانی که ده سالهاند و صدساله و پسرانی که انگار از همان نخستین روز تولد، با خنجری بر گرده به دنیا آمدهاند، مثل سهراب همین نمایش، نمایشی که به گفته کارگردانش به تمامی برگرفته از واقعیت است، تکههایی از زندگی و زندگیهای تکه تکه شده پسران و دخترانی که معصومیتشان وجه المعامله بنگ و افیون میشود، دختران و پسرانی که حتی نام و شناسنامه ندارند و مثل یک شیء تولید میشوند تا با کار در خیابان سودی عاید تولیدکنندهگانشان کنند، مثل سهراب «هفتمین برخون خوان رستم» سهراب درخونگاهی «درخونگاهی که پوست شل بچگیاش را رستم دستان این شهر به وافور کیفورش داغ زده»(۱)، سهرابی که در محله غربت فال میفروشد «محله غربت، جای آدمهای غریب غروب کرده، مردها و زنهای زنگزدهای که خیلی وقت بود از ته خط گذشته بودند»(۲)، سهرابی که سالهاست پیش روی ما ایستاده و فریاد میزند: «آی آدمها! شما در این شهر زندگی میکنید یا ما؟ ما بچهها حقیقت این شهر قوزی هستیم و شما سایههایش یا شما حقیقت و ما سایههای سیاه کج و کمرشکسته که در ظهر خورشید دارد آب می شود؟».(۳)
نمایش تمام میشود اما حرفهای سهراب نه؛ صدای پر از تیغاش را میتوانی هر لحظه بشنوی و به یاد بیاوری که چقدر چقدر چقدر بدهکاری! بدهکار سهرابها و تهمینههایی که از کنارشان به سرعت عبور کردی، عبور کردی تا به موقع به جلسه فلان استاد برسی و ببینی بالاخره مرزهای اخلاق در فلسفه کانت چگونه تعریف میشوند. عبور کردی تا بیشتر و بیشتر پول درآوری و به زخمهای خصوصیات برسی تا مبادا گوشه روزمرهگیات ساییده شود.
عبور کردی تا به خلوت عارفانه و آرامش صوفیانهات برسی بیآنکه به یاد آوری «دستهایی که کمک میکنند نزد خدا مقدستر از زبانهاییاند که ذکر میگویند». عبور کردی بیآنکه نگاه کنی؛ عبور کردی تا به موقع در جمع اهل دل حاضر شوی و شعرت را که به تمامی در مدح عشق است تا بیات نشده و از دهن نیفتاده در حضورشان بخوانی و از وزن و ردیف و قافیه بگویی و بشنوی، غافل از این که قافیه را باختهای. و این را تنها سهرابها و تهمینهها میدانند که دیرسالی است «عشق تنهاست و از پنجرهای کوتاه به بیابانهای بیمجنون مینگرد»(۴).
پانوشتها:
۱٫برگرفته از متن نمایش «هفتمین برخون خوان رستم».
۲٫همان.
۳٫همان.
۴٫از شعر «در غروبی ابدی»، فروغ فرخزاد.
===========