یکی از روزهای همیشگی، نیما مثل همیشه بود و نبود
خیلی بهونه میگرفت و تمام مدت یک بغض تو گلوش بود.
تا اینکه ازش خواستیم جدی باشه یا بره خونه

اون هم کوله ش رو برداشت و رفت
اما اون لحظه ای که تو حیاط بود، صدبار برگشت به کلاس نگاه کرد.
وقتی دم در رسید و برای اخرین بار برگشت
چشماش پر از اشک بود...

پیمان،.یکی دیگه از بچه ها، گفت: خانم میدونی چرا اینکارارو میکنه .
من گفتم نه
گفت: چون مامان نداره این کارارو میکنه... تنهاست...
.
من واقعا چیزی نداشتم بگم
نیما باز هم اومد
اما دیگه هیچوقت اونجارو اینجوری ترک نکرد
و من هیچوقت نتونستم اون روز رو فراموش کنم
.
من نمیتونم حس خوب اون خونه رو بیان کنم.
فقط اینو میدونم که این خونه و ادمهاش
تنها امید این بچه هاست
تنها جایی که جرات میکنن خودشون باشن
تنها جایی که تنهاییاشون رو پر میکنن
.
حالا ک دنیا واسه این بچه ها جهنم شده
این تکه ی کوچک اما عمیق بهشتی رو ازشون نگیریم
نذاریم از دست بچه ها بره
.
.
.
نوشته ای از زینب، عضو داوطلب تیم آموزش
...
در همیشگی کردن خونه ی امید کودکان دروازه غار
سهمی داشته باشیم
https://www.facebook.com/events/1446882852219807
...
لطفا این پیام را بگسترانید
تا دیگران نیز از این رویداد نیکو مطلع شوند