🌑 هوا سیاه و تاریک است، از هر گوشه سیاهی نفس را می طلبد، دهانم بسته است از بغض و گریه، دلم قفل است و کلیدش هم گمشده، دستانم را زنجیری از جنس کینه بسته اند...

چشمانم باز نمیشوند از بس چشم بسته صدای جیغ و فریاد را شنیدم؛ من میترسم ،میترسم اگر چشمم را باز کنم دگر در خانه نباشم، پیش مادرم نباشم.

پا به پا زنجیر هستیم اما انقدر از هم دوریم که نمیتوانیم دست هایمان را بهم برسانیم.

اشک در چشمانمان حلقه کرد ،دگر چه گفت از بی تفاوتی جامعه. دگر چه معنی دارد زندگی ،ارزوهایی که روزی فکر میکردیم حقیقتی برای رویا هایمان میشود، امروز کابوسی ترسناک است .

 اگر میدانستم تاوان درس خواندنم این است انتخابش نمیکردم 

نمیخواهم درس را ،نمیخواهم این ذلت و بی عابرویی را اگر معنی محبت این است نمیخواهم محبت کسی را...

فقط ولم کنید مرا از این بند ازاد کنید ،دستم درد میکند،وخونی می اید از رنگ این خون میترسم از بوش رنگش بدم میاید ،صدای بمب و تیر بیشتر میشود ،چه بهتر بزار زیاد شود دگر چه فرقی دارد همه ی کودکان و دوستان خوانواده ام همه رفتند منم میروم ؛مرگ هم که در کمین است ،اری من دست مرگرا قبول میکنم به امید روزی که هیچ کودکی در بند این مرگ نیفتد.


✍️ 🎨 متن و نقاشی اثر سولماز یکی از دختران خانه ایرانی دروازه غار

https://goo.gl/P2Au8u

〰〰〰〰〰〰〰〰〰

@darvezar