شاید ماها که راحت مدرسه رفتیم اینو نفهمیم
اینکه برای بعضی بچه ها
بزرگترین آرزو همین مدرسه رفتنه.
اینکه برای بعضی بچه ها
بزرگترین آرزو همین مدرسه رفتنه.
خبر ثبت نام مدارس برای بچه های افغان، تو بچه ها شور و شوقی انداخته بود که انگار همه آرزوهاشون برآورده شده. شاید ماها که راحت مدرسه رفتیم اینو نفهمیم، اینکه برا...ی بعضی بچه ها، بزرگترین آرزو همین مدرسه رفتنه. همه این یکی دو روز خیلی خوشحال بودن. بجز یه چند نفری که اصلا امیدی نداشتن به ثبت نام توی مدرسه چون میدونستن پدر و مادراشون دنبال این دنگ و فنگها نمیرن. اونروز که این خبر اعلام شد فاطمه هم مثل بقیه بچه ها خیلی خوشحال بود. شاگرد زرنگ کلاس که درسهاشو با جدیت میخوند و خوشحال بود که بالاخره داره میره مدرسه. امروز که چندباری از جلوی کلاسشون رد شدم احساس کردم مثل هفتۀ پیش خوشحال نیست. خیلی تو خودش بود. زنگ تفریح بچه ها طبق معمول رفتن تو حیاط کوچیک خونه که یه هوایی به سرشون بخوره و شیطنتهاشون رو خالی کنن ولی فاطمه همینطوری روی صندلیش نشسته بود تو کلاس. رفتم سراغش. گفتم فاطمه چت شده امروز؟ چرا پکری؟ همینجوری که سرش پایین بود خندید گفت هیچی خاله. گفتم هیچی هیچی هم که نیست. یه چیزیت شده امروز، بگو. همچنان ساکت بود و سرش پایین بود. نشستم روی زمین که صورتشو ببینم. چشماش سرخ شده بود و یه طرف دیگه رو نگاه می کرد. گفتم فاطمه منو نگاه کن. چشمش که به چشمم افتاد یهو سیل اشکش سرازیر شد. گفتم چی شده دختر؟ هیچی نمیگفت فقط اشک میریخت. دستشو گرفتم و دوباره سوال تکراریمو پرسیدم: چی شده فاطمه؟ بگو. یه کم که گذشت بریده بریده گفت خاله بابامون دیگه نمیخواد بذاره درس بخونیم. پرسیدم چرا نمیذاره؟ گریه دیگه امانش نمیداد. صبر کردم هق هقش آروم شه. گفتم با بابات حرف میزنم ناراحتی نداره که. گفت خاله بابامون اگه میخواست من درس بخونم می برد مدرسه ثبت نامم میکرد. سعی کردم خودمو جاش بذارم تا دلداریهام واقعی تر بشه. اما انگار نمیشد خودمو جاش بذارم. آخه چطوری میشه آدم خودشو جای کسی بذاره که تا لحظۀ رسیدن به محالترین آرزوی زندگیش رسیده باشه و یهویی امیدش ناامید بشه و بفهمه اون آرزو هنوزم محاله؟ خواستم بهش امید بدم، بهش گفتم مدرسه هم که نری میتونی بیای خونه علم درس بخونی. بهش گفتم مطمئن باش تو درس میخونی، برای خودت خانمی میشی و میتونی کلی کارای خوب و بزرگ انجام بدی. همۀ اینارو میگفتم ولی خودم تو دلم به هیچ چیز مطمئن نبودم. مطمئن نبودم باباش واقعا میذاره بیاد یانه؟ مطمئن نبودم میتونه جلوی ازدواج اجباری که تو این سن سراغش میاد رو بگیره یا نه؟ مطمئن نبودم واقعا میتونه جلوی همۀ این سدها بایسته و به آرزوی سادۀ "تحصیل" برسه یانه...
بین این همه شک و تردید، فقط از یک چیز مطمئن بودم. اینکه کنارش میمونیم تا بتونه مثل همه دخترهای همسن و سالش درس بخونه. چون درس خوندن حق همۀ بچه هاست. چون روا نیست این حق، براشون تبدیل به آرزوی محال بشه...
-------
دلنوشتۀ یکی از اعضای خانۀ علم سرآسیاب
با ما در خانه های ایرانی ملک آباد و سرآسیاب همراه شوید
شماره تماس:
02645264235
بین این همه شک و تردید، فقط از یک چیز مطمئن بودم. اینکه کنارش میمونیم تا بتونه مثل همه دخترهای همسن و سالش درس بخونه. چون درس خوندن حق همۀ بچه هاست. چون روا نیست این حق، براشون تبدیل به آرزوی محال بشه...
-------
دلنوشتۀ یکی از اعضای خانۀ علم سرآسیاب
با ما در خانه های ایرانی ملک آباد و سرآسیاب همراه شوید
شماره تماس:
02645264235