📖 اینجا بیگانگان آواز میخوانند اما آشنایان خاموش می مانند.
کودکی در زیر آب با موج ها میجنگد اما افسوس که قایقی کوچک که هر صبح با او بازی میکرد به کمکش نمی‌آید. نفس هایش آرام آرام کم می شوند اما باز فریاد دلش را هیچ سکوتی نمیشکند، دست و پا میزند شاید که با دیدن دستان کوچکش مترسک هایی که قدرت در دستانشان هست دلشان به رحم بیاید غافل از اینکه آن ها دلی ندارند.
در این شب های تاریک که آسمان از زمین و زمین از آسمان می ترسد صندلی کوچک ، تخت خواب کودکی تنها میشود.
آری در این شب ها که هر آدمی با تصویر چهره‌ی خود بیگانست، کودکان گاه در میان موج دریا و گاه درکنار سطل زباله جان میدهند.
من میروم من از شرم شبی که صبح می شود و این اتفاقات را می بیند و زار زار به خود میگرید فرار میکنم اما باز این تاریکی مهلت نمیدهد تا مانند کبوتری پر بکشم.
چه بگویم تا کودکانی که قربانی این روزگار شده اند آرامشی بگیرند، چه کنم تا سردی نفس هایشان شب های گرم مرا یخبدان نکنند.
در اینجا که هر آدمی با اشنای خود غریب هست چشم دریا با نگاه های آسمان همه چیز را به خود دیده است. اینجا خیلی وقت هست سوریه شده است میان بی عدالتی ها و ذلت، میان بی رحمی هایی که در سیاهی شب با سکوت های کودکی تنها قصه اش به سر میرسد...

📝 به قلم سولماز از نوجوانان خانه ایرانی دروازه‌غار