آفتاب وسط آسمان رسیده بود و انگار با تمام قدرت داشت گرمایش را حواله ی این تکه از زمین می کرد، بی ملاحظه تر از همیشه و بی توجه به فرشتگان کوچکی که در چهار راه های شهر، گاه با پاهایی برهنه سبکبالانه مانند پرنده ای خود را از ماشینی به ماشین دیگر می رسانند تا شاید شاخه ای از گل های سرخ و سفیدشان را به بهای کودکیشان به من و شما بفروشند ...
چند روز پیش یکی از این فرشتگان را در یکی از چهار راه های مرفه نشین بالاشهر دیدیم. به زحمت قدش به شیشه ی ماشین ها می رسید و دسته گلهایش زیادی بزرگ بودند برای دستان کوچکش. نامش شیوا بود؛ به راستی که شیوا بود همان خدای زندگی بخش ...
شیوا جان! وقتی با تو هم کلام شدیم گرمای آفتاب بی حالت کرده بود و تنها آرزویت داشتن دوچرخه ای بود تا شاید سوار برآن بی پروا دور شوی از دنیایی که چشم ندارد خنده ی زیبایت را ببیند. همان لحظه عهد بستیم با خودمان که هر طور شده آتشت را گلستان کنیم. هر طور شده حتی برای ساعتی لبخند را بر لبانت بنشانیم چرا که فقط وقتی تو بخندی آتش داغ این خیابان تبدیل به گلستان می شود.

امروز وقتی دوچرخه ات را سر همان چهار راه آوردیم برایت شاید زمین در مقابلت لحظه ای از حرکت ایستاد و سراپای وجود تو پر از شوق شد. شادی در چشمان زیبایت موج می زد و ما بهشتمان را در شادی قلب کوچک تو و لبخند زیبایت پیدا کردیم.
.
همراه شویم: آرزوهای کودکان سرزمین ایران را برآورده کنیم
  www.kabe-kariman.com