در میان تمام شیطنت های کودکانه اش
بزرگ شدنش را می توان به چشم دید..
در میان اتاق ها میدوید
و با لحنی که در آن مردانگی خاصی موج میزد
از خاطرات مدرسه اش می گفت:
خانوم یه روزی یکی از بچه ها به اون یکی گفت
برو کنار غربتی ...منم وایسادم جلوش و گفتم:
بین غربتی ،افغانی،بلوچ و ...که هیچ فرقی نیس
ما ها هممون انسانیم
و مثل همیم باید به هم دیگه احترام بزاریم ...
شوق در دلم موج میزد و تمام وجودم آرزو می کردم
دیگر مردمان جهان به فهمی که تو در ده سالگیت
میان کوچه های دروازه غار دریافتی،دست بیابند ..
کودک بود
و میان کودکی هایش چه بزرگمنشانه می اندیشید
.
.
.
نوشته ای از داوطلبان خانه علم دروازه غار