#داستان_کوتاه_خانهایرانیدروا
داستان سوم از مجموعه داستان های خانه ایرانی دروازه غار که از زبان اعضای داوطلب و همینطور نوجوانان عضو خانه روایت میشوند:
"دردهایش تمام نمی شوند"صبح بود و در میان هیاهوی بچه ها فقط او بود که لبانش سکوت را
می طلبید. هیچ کس به او توجهی نمیکرد.
همه به فکر کفش و لباس های نو بودند اما فقط او بود که با همان کفش های کهنه و پاره راه قدیمی زندگیش را طی میکرد.
همهی بچه ها به سوی بوفه هجوم می بردند اما او در تنهایی خود با غم های پدرش مبارزه می کرد.
غم های دلش سینهی آسمان را میشکافت...او تنها بود و خود را از همه پنهان کرده بود زیرا نمیخواست قطره های اشکش رسوایی دلش را نشان دهد.
با تکهای پارچه زخم بزرگی را که از چوب دستی پدر روی چهرهاش بود, پوشانده بود.
درمیان سوالات معلم گم شده بود زیرا نمی دانست که الفبای عشق را به زبان بیاورد یا از کلمه درد حرف بزند.
سال ها گذشت و همه به جایی بهتر رفتند اما هنوز او بود که با دفتری پاره و مدرسهای با دیوارهای ترک خورده با ته جوهر قلمش غم هایش را روی آن دیوارها می نوشت.
گرانی قیمت کتاب ها و دفترها, درد های روزانهاش را چند برابر میکرد.
تنبیه های مدیر و معلم را از ذهنش پاک میکرد.
او می خواست از مرز کشوری که درس نفرت میدهد فرار کند تا در دیار غربت به رویاهای دست نیافتنیاش برسد غافل از آنکه مردمان این دیار کودک غربت را نمی پذیرند.از او خواستند تا انشای زندگی اش را بنویسد,
چه میگفت از قطره های اشکش, از فقیری روزگارش, از کمر پدرش که زیر گرانی ها شکسته شد یا از ناله های مادری که برای شیر خشک بچه اش زار میزد و تحقیر همسایگانش را تحمل کند.
حالا نه مدرسهای با دیوارهای ترک خورده و نه الفبای عشق که فقط چهارراهی کمی آن سو تر به او کمک میکند...
☘️ پایان به قلم سولماز از نوجوانان خانه ایرانی دروازه غار که دستی بر نوشتن روایت های مختلف از کودکان دارد.
کانال تلگرام: @darvazrghar